یک جزیره سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سربه سر
باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود
باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع
که چه خواهم خورد فردا وقت خوَر
سالها اینست کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟
باز چون شب میشود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت!
نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کاو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب…
حکایت آن گاو تنها در جزیرهای بزرگ، در دفتر پنجم مثنوی مولانا آمده است. حق تعالی آن جزیره بزرگ را پر کرده از نبات و ریاحین که علفِ گاو باشد، و گاو تا به شب، همه آنها را بخورَد و چرای راحت کند و چون کوه پارهای فربه شود.
اما گاو چون شب شود، خوابش نبرَد از غصه و خوف که همه صحرا را چریدم، فردا چه خورم؟ و ازین غصه لاغر شود.
اما چون فردا شود و خلال روز برخیزد، همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی؛ باز بخورَد و فربه شود، اما باز شبش همان غم بگیرد.و سالهاست او چنین میبیند و اعتماد نمیکند.
مولانا در مثنوی با حکایت گاوی که از صبح تا شب، در یک جزیره سبزِ خوش آب وهوا، علف می خورد و چرا می کند و چاق و فربه میشود، و بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود، به ما درسهای متعددی میدهد؛درس ناشکری، درس زیادهخواهی، درس عدماعتماد، درس آیندهنگری، درس عبرتنگرفتن، درس توکل کردن، درس دلنگرانی تا ابد. قصه گاو مولانا، قصه دلنگرانیهای ما آدمهاست.
یک عمر در ترس آینده نامعلوم
حکایت ترسها و نگرانیهایی است که در طول زندگی رهایمان نمیکند. ممکن است هیچوقت هم اتفاقی نیفتد، اما همه روزها و شبهای ما را هدر میدهد و اجازه نمیدهد از لحظههای زندگی بهدرستی بهره ببریم.
بزرگ شدن بچههایمان را با ترس نظاره میکنیم، از خانه که خارج میشویم، نمیدانیم که شب بازهم یکدیگر را میبینیم؟
یک عمر در ترس آینده نامعلوم از روزهای زندگی خودمان و عزیزانمان لذت نمیبریم و نمیدانیم سرنوشت فردای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و فرداهای دیگرمان چگونه رقم خواهد خورد؟ آیا علف سبزی برای چرا وجود دارد؟
همه روزهای زندگیمان مشغول هستیم، هر روز برایمان بازی تدارک میبینند، به گرانی و تورم و نداری و بی ارزشی پول ملی عادت نکردهایم.
یک روز درگیر برجام هستیم و روز دیگر موضوع حجاب، دستمایه نگرانی ملت و حکومت است.یک روز فلان فیلم، یک روز فلان موسیقی، یک روز فلان هنرپیشه، یک روز فلان خواننده، دلمشغولی جامعه میشود.یک روز حسرت گذشته رهایمان نمیکند و روز دیگر به آینده نامعلوم چشم میدوزیم.
۴۶ سال سخت، بحرانی، جنگی، متورم، تحریم، درگیری، دزدی، اختلاس، آقازاده، خانمزاده، مدیر کوتوله و مدیریت لیلی پوتی، را پشتسر گذاشتهایم.
میخواهیم همه این واژهها را به فعل ماضی بسپاریم.
میخواهیم دل به آینده روشن بسپاریم.
میخواهیم نگران نان و پنیر و سبزی فردا نباشیم.
میخواهیم ریال، بیارزشترین پول جهان نباشد.
میخواهیم خانه و مسکن مناسب و ماشین و وسیله نقلیه داشته باشیم.
میخواهیم حداقل رفاه نسبی هر انسان را در جهان حس کنیم.
میخواهیم بهداشت، پزشک و دارو، آموزش و پرورش، ورزش و سلامتی، سینما و تئاتر، مدرسه و دانشگاه را همه داشته باشند.
میخواهیم آب و برق، گاز و بنزین، تلفن و اینترنت در دسترس همگان، به قیمت مناسب باشد.
میخواهیم بازنشسته، نگران هدیه به نوه و نبیره نباشد.
میخواهیم سامان تامین اجتماعی وبال گردن مردم نباشد.
میخواهیم مالیاتهای سرگردنه از شهر برره حذف شود.
میخواهیم سازمانهای دولتی دست از سر مردم بردارند.
میخواهیم هموطن، شهروند درجه سوم نباشد.
میخواهیم انسان، انسان بماند.
میخواهیم توکل کنیم، امید داشته باشیم که چهاردهمین ریاست جمهوری، ما را باور و دل نگرانیهای مردمش را حس خواهد کرد.میخواهیم رئیسجمهور به افکارعمومی احترام بگذارد و رسانه ها را باور کند.
میخواهیم هر کس که تا این لحظه یا لحظات آینده به خیابان پاستور و کاخ ریاستجمهوری میرود، رئیسجمهور همه مردم ایران باشد، رئیسجمهور کسانی باشد که رأی دادهاند یا ندادهاند، اورا قبول داشتهاند یا نداشتهاند.
دلمان میخواهد، تدبیر و امید و یک جهان فرصت و خدمت و پیشرفت و دولت مردمی و هرشعار دیگر در این سالها (برای ایران با ایرانیان) با حق و عدالت وجود داشته باشد.