تومان نیوز:فایننشال تایمز در تحلیلی تاریخی بررسی کرد که چگونه اقتصاد، در کنار نهادها و انگیزههای انسانی، نقشی کلیدی اما ناکافی در شکلگیری جنگها ایفا کرده است.
جهان صنعت نیوز، در سال ۱۹۰۹، روزنامهنگاری به نام نورمن آنجل کتابی با عنوان توهم بزرگ (The Great Illusion) نوشت. در حالی که سایههای جنگ بر فراز اروپا گسترده میشد، او سعی کرد مردم را آرام کند. به باور او، رونق اقتصادی و وابستگی متقابلی که عصر جهانیسازی با خود آورده بود، رهبران را قانع میکرد که جنگیدن با یکدیگر کاری عبث و بیثمر است. اگر هم جنگی درمیگرفت، کوتاه میبود. اما آنچه پیش آمد، جنگ جهانی اول بود؛ جنگی که چهار سال طول کشید و نسل جوان یک قاره را به کام مرگ کشاند.
هفت دهه بعد، در پایان جنگ سرد، میتوان آنجل را با فرانسیس فوکویاما، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی، جایگزین کرد. فوکویاما معتقد بود شکست کمونیسم، نهتنها پیروزی دموکراسی غربی را رقم زد، بلکه به معنای چیرگی لیبرالیسم اقتصادیای بود که دورهای تازه از جهانیسازی را به همراه آورد. او تنها کسی نبود که این اشتراک در رفاه و منافع را پایانی بر جنگهای میان دولتها میدانست.
اما ولادیمیر پوتین گوشش به این حرفها بدهکار نبود. در جنگی که او علیه اوکراین به راه انداخت، غرب بهسختی و با هزینه بالا آموخت که واقعیتهای بهظاهر گریزناپذیر اقتصادی، بهآسانی زیر سایه شور و هیجانهای عمیقتر انسانی نادیده گرفته میشوند.
اقتصاد، بستر شکلگیری جنگها؛ اما نه همهچیز
یکی از مشاهدات جالب در کتاب خون و گنج (Blood and Treasure) نوشتهی دانکن ولدون — کتابی دربارهٔ تاریخ اقتصادی جنگها از قرون وسطی تا امروز — این است که تا پیش از اواخر قرن نوزدهم، تأثیر جنگ بر رفاه اقتصادی طرفین، همواره روشن و قطعی نبود. حتی، گاه ضرورت تأمین هزینههای جنگ به عاملی برای گذار از خودکامگی به دموکراسی بدل میشد. اما «جنگهای تمامعیار» سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ که هدفشان نابودی کامل زیرساختهای ملی بود، تردیدی باقی نگذاشتند که جنگ نهتنها هزینه انسانی سنگینی دارد، بلکه از نظر اقتصادی نیز ویرانگر است.
با این حال، این بدان معنا نیست که اقتصاد در شکلگیری جنگهای متعدد اروپا نقشی کلیدی نداشته است و چنین جنگهایی هم بسیار بودهاند. ولدون مینویسد: بریتانیا و فرانسه طی ۱۲۶ سال، از انقلاب بزرگ بریتانیا در سالهای ۱۶۸۸ تا ۱۶۸۹ تا شکست ناپلئون در سال ۱۸۱۵، به مدت ۶۸ سال با یکدیگر در حال جنگ بودهاند.
ردپای اقتصاد و نهادها در بیشتر جنگها
به باور ولدون، دو عامل اصلی در پسِ اغلب این درگیریها دیده میشود: نخست، انگیزههای اقتصادی که هم آغازگر جنگها بودهاند و هم تعیینکنندهٔ نتایج آنها؛ و دوم، چارچوبهای نهادی یعنی دولتها، نظامهای سیاسی و هنجارهای اجتماعیای که خود تحت تأثیر جنگ دگرگون شدهاند. او البته میپذیرد که اقتصاد و نهادها همهچیز را توضیح نمیدهند (مثلاً در جنگ آمریکا با ویتنام شمالی، برداشت اشتباه از انگیزهها موجب شکست شد)، اما با این حال، تأکید دارد که «دنبال کردن پول» بهترین مسیر برای درک منطق بسیاری از جنگهاست.
کتاب او روایتی جذاب از آشوبهای تاریخی است؛ از حملات اریک بلاداکس (Eric Bloodaxe) و وایکینگها که نظم پسارومی را در بریتانیا بر هم زدند، تا لشکرکشیهای چنگیزخان در اوراسیا، امپراتوریسازی اسپانیا در قاره آمریکا، و اقتصاد نهفته در قیام هند علیه سلطه بریتانیا. در نهایت نیز کتاب با جنگ اوکراین به پایان میرسد.
از دزدان دریایی تا آسمانپیمایان: نگاه متفاوت به اقتصاد جنگ
در دل این روایت گسترده، جزئیاتی خواندنی و گاه برخلاف انتظار گنجانده شده است—از درک عمیق اقتصاد سیاسی در دوران دزدان دریایی قرن هفدهم، تا «معجزهٔ بهرهوری» که بریتانیا را با وجود کوچکتر بودن، به پیروزی بر فرانسه در رقابتهای استعماری رساند. در این مسیر، خواننده با مقایسهٔ مزایای تیر و کمان و کمانهای پولادی آشنا میشود، از نقش فساد در ظهور نیروی دریایی بریتانیا میشنود، و همچنین از پیامدهای منفی مشوقهای شجاعت در نیروی هوایی آلمان نازی (لوفتوافه).
با وجود روشنگری کلی روایت، استدلال کتاب گاهی بیش از حد کش میآید. مثلاً، نویسنده کوشیده است محاکمههای گستردهٔ جادوگران در قرون شانزدهم و هفدهم را به «رقابت بر سر سلطه بر بازار مذهبی اروپا» میان کلیسای کاتولیک و نهضت اصلاح دینی نسبت دهد—توضیحی که بیش از حد اقتصادی است.
جایی که اقتصاد متوقف میشود و روان انسان آغاز
ولدون، که خود اقتصاددان است، تأکید زیادی بر نقش رقابت برای منابع و سازوکارهای بازار دارد. اما آنچه در این میان کمتر دیده میشود، نقش عامل انسانی است—احساسات، تعصبات، خرافات و قدرت ویرانگر هویت که ملّتها را به جان هم میاندازد. بیشک، جاهطلبی پوتین برای احیای مرزهای امپراتوری شوروی، با تقویت اقتصادی روسیه نیز در پیوند است. اما مأموریت پیامبرگونهای که او برای خود قائل است، ریشههایی عمیقتر از نظریههای اقتصاد سیاسی دارد.
آری، انگیزهها و نهادها نقش محوری دارند. اما تاریخ را انسانها مینویسند. گاهی با خود میاندیشم: اگر هیتلر و استالین در قرن بیستم وجود نداشتند، سرنوشت آن قرن چه تفاوتی میکرد؟ یا، اگر چرچیل نبود، چه میشد؟